آی اسپورت- آخر شاهنامه اصلا خوش نیست. شاید باورش سخت باشد. برای مایی که با این باور بزرگ شدیم که شاهنامه آخرش خوش است باور این حقیقت سخت است. برای مایی که با این جمله امیدوار شدیم. زندگی کردیم. اما شاهنامه آخرش خوش نیست. ایران به دست عربها سقوط میکند. رستم فرخزاد میگریزد و یزدگرد سوم پادشاه ایران کشته میشود. کجای این خوش است؟
چه شباهت عجیبی داشته شاهنامه با این فوتبال. چه سرنوشت غریبی داشتهاند اسطورههایش با اساطیرباستانی. کدام اسطوره را دیدهاید که آخر این فوتبال برایش خوش باشد. با عزت، با احترام و با خاطرهای در حد بزرگی نامش رفته باشد. هیچ کدام. پروین؟ دایی؟کریمی؟مهدویکیا؟ نویدکیا؟ نه هیچ کدام. برای هیچ کدامشان آخر شاهنامه خوش نبود.
علی کریمی حرف قشنگی به محرم زد وقتی گفت تو حداقل این شانس را داشتی که با پیراهن تیم محبوبت از فوتبال خداحافظی کنی. شانسی که اکثر اسطورههای فوتبال نداشتند. نگذاشتند. این شاید کمترین حقشان بود. بدون جشن. بدون بزرگداشت. بدون هیاهو. فقط با پیراهن تیم محبوبشان. چقدر بیرحم بود این فوتبال با آن ها.
از مسئولان فوتبال که بگذریم بعضی وقت ها ما خودمان هم اسطوره هایمان را دوست نداشتیم. به بهانههای مختلف. روی هر کدام انگی زدیم. بعضی اوقات خیلی شبیه ما بودند و دوستشان نداشتیم. گاهی خیلی با ما فرق داشتند و طردشان کردیم. خلاصه این که هیچوقت مثل اسطوره با آنها برخورد نکردیم.
آنها هم هیچ وقت بی عیب نبودند. اسطوره در هیچ فرهنگی و در هیچ لغت نامهای مترادف بیعیب بودن و معصوم بودن معنی نشده است. اسطوره تعریف خاص خودش را دارد. اسطوره ها حتی قرار نیست شبیه ما باشند که اگر بودند می شدند ما و نمیشدند اسطوره. به جرم همین تعریف اشتباه بعد از هر برخورد نادرست و هر اشتباه مجازاتشان کردیم و خلع درجه شان کرده و آماج انتقادات قرار دادیم. شاید به همین دلیل است که در شاهنامه یکی از خصوصیات اسطوره ها روئینتنی بود. شاید آنها باید روئین تن باشند تا دوام بیاورند و زندگی کنند. باید اسفندیار باشند و آشیل.
حالا یکی دیگر از این اسطوره ها رفت. با سروصدا و حاشیه و در نهایت هم بی سروصدا و بی حاشیه و در تمرین. مثل بقیه. فقط با پیراهن تیم محبوبش. البته به همین سادگیها نبود. او آن قدر ماند و دید و کشید تا این پیراهن زرد را رها نکند و بتواند با آن خداحافظی کند. شاید اصلا فردوسی این بیت را برای اسطورههای ایرانی گفته!
«نه جشن و نه رامش، نه گوهر نه نام»
محرم نویدکیا هم مثل بقیه همین طور خداحافظی کرد. نه جشنی و نه نامی. انگار یک بازیکن درجه چندم رفته و آب از آب تکان نخورده است. هیچکس نمی فهمد که این فوتبال دیگر از امروز محرم ندارد.
محرم را ، کریمی را ، دایی را ، همه اسطورهها را با قشنگیهایشان به یاد بیاوریم. با غرور و لذتی که به ما دادند. با روزهای خوبشان. نه با روزهای بد و مصاحبهها وغرغرهایشان. آنها آنقدر روز خوب برایمان رقم زدهاند که دیگر نیازی نباشد بدیها و تاریکیهایشان را ببینیم.
آخرین نفر از نسل بازیکنان جادویی و باهوش و از آنهایی که با مغزشان فوتبال بازی می کنند نه با بدنشان هم رفت که رفت. حالا دیگر این فوتبال مغز ندارد. روح ندارد. وقتی که همه مغزهای متفکر فوتبال رفتهاند قلبش هنوز می زند اما دیگر مرگ مغزی شده است. از امروز دیگر ماییم و یک فوتبال مرگ مغزی شده.