اسب و چاه

[ircfc]

کشاورزی اسب پیری داشت که یه روز اتفاقی اسب توی یک چاه بدون آب افتاد. حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می كرد .

کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست اسب رو از تو چاه بیرون بیاورد. برای این کار از دیگر روستایی ها کمک خواست اما باز هم نتوانستند اسب بیچاره را از درون چاه بیرون بکشند.

بالاخره كشاورز فكری به ذهنش رسید . او پیش خود فكر كرد كه اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود و برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنند تا اسب زود تر بمیرد. آن ها با بیل در چاه خاک می ریختند.

اسب ابتدا كمی ناله كرد ، اما پس از مدتی ساكت شد و این سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن اسب بیچاره ادامه دادند. كشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید كه او را به شدت متحیر كرد با هر تكه خاکی كه روی سر اسب ریخته می شد اسب تكانی به خود می داد ، خاک را پا یین می ریخت و یك قدم بالا می آمد همین طور كه روی او خاک می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد.

مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم :

اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنند

و دوم اینکه از مشکلات سکویی و پله ای بسازیم برای رسیدن به موفقیت

[Mohsen]

خیلی عالی بود.

8->

[iman]

مرسی دادا جالب بود :-bd